این رنج هر روز منه!!!


زن عشق مي كارد و كينه درو مي كند...

 ديه اش نصف ديه توست و مجازات زنايش با تو برابر...

 مي تواند تنها يك همسر داشته باشد

 و تو مختار به داشتن چهار همسرهستي ....

براي ازدواجش ــ در هر سني ـ اجازه ولي لازم است

 و تو هر زماني بخواهي به لطف قانونگذار ميتواني ازدواج كني ...

 در محبسي به نام بكارت زنداني است و تو ...

 او كتك مي خورد و تو محاكمه نمي شوي ...

 او مي زايد و تو براي فرزندش نام انتخاب مي كني....

او درد مي كشد و تو نگراني كه كودك دختر نباشد ....

 او بي خوابي مي كشد و تو خواب حوريان بهشتي را مي بيني ....

 او مادر مي شود و همه جا مي پرسند نام پدر ...

و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛

 پیر می شود و میمیرد...

و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند

 چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت،

 زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛

 گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛

 سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند...

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...!

و این رنج است

من درک می کنم که این چه رنج بزرگیه واز رنج کشیدن از اینکه خدا هر روز آزارمیده نفسام به شماره افتاده...

...


دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،

  دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…

  این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!

  باید آدمش پیدا شود!

 باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!

 سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!

 فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش…

 شروع می‌کنی به خرج کردنشان!

 توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی

 توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند

 توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد

 در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد

 برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی! یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی؟

 بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی… به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!

 سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری…

 اما بگذار به سن تو برسند!

 بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند

 غریب است دوست داشتن.

 و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...

 وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...

 و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛

 به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.

 تقصیر از ما نیست؛

 تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند

تقدیم به تو که نمی دانی بمانم خیلی بهتر است تا بروم!

قرنطینه

خیلی وقت میشه دست به قلم نگرفتم. از موقعیتی که توش قرار گرفتیم می ترسم می ترسم سرنوشت  ما رو فراموش کنه و بذاره تو غم بمونیم. دلم گرفته نمی دونم چی باید بگم هر لحظه دست به گوشیم میبرم که بهت زنگ بزنم و بگم بیا تمومش کنیم من دیگه آدم شدم اما میگم نه باید این فرصت و به خودمون بدیم که یا اخلاق و رفتارمون و درست کنیم یا اگه نمی تونیم پس دیگه اون دوتا آدم خوب همیشه نیستیم و باید کنار بکشیم و من خیلی می ترسم نمی دونم تو داری چیکار میکنی دلت برام تنگ شده یا نه روزا به سختی و بد میگذره دلم شور میزنه دیگه خسته شدم شرایط خوبی نداریم از هر طرف غصه هجوم میاره انگار منتظر ما زمین بخوریم انگار کاری جز خراب کردن زندگی ما نداره از این دنیای سخت لعنتی بدم مباد دبگه تحمل ندارم همه دردا و رنجا مال ما شده دلم دوباره غصه ای شده.

تقدیم به چشمان روشن تو...

چندی گذشت و عاقبت گذر جاده به انتها رسید و من٬مسافر پنهان زمان غرق سکوت به بهار رسیدم و تراژدی تکدَرهایم به پایان رسید و روزگار مرا به کام گرفت و به شعله های خیال سپرد و استعباد آغاز شد و من به روزشمار تقویم نهیب می زنم تا به پایان برسد و ناله وار از سرنوشت می خواهم مرا به زمان ببرد.لیک خواب مرا با خود خواهد برد و شاید نیمه شبی کذایی هنگامی که انتظار را زمزمه می کنم هوای مسموم مرگ مرا به قعر خاک بخواند و آنگاه چشمان روشنی که روزگاری دیدنش آرزویم بود به سرابی سرد بدل شود و من دیوانه وار به خاک می کوبم تا به خدا اثبات کنم عشقم را پایانی نیست و قلبم هیچ گاه نمی میرد.

آشفته از خواب بر می خیزم٬ساعت۲۵:۹۲دقیقه واین آغاز دیوانگی است .

این یادته؟خیلی ناراحتم ما چقد خرابکاری کردیم  خیلی بدون تو بد میگذره حال من خوب نیست تو چی؟ کاش بدونی من پشیمونم از ته قلبم میخوام زندگی همون راه سبزی و که بهمون نشون داد دوباره نشون بده میفهمم ما خرابش کردیم بیا دوباره بسازیمش از اولشم قشنگتر کی این ماه تموم میشه ؟؟؟

فاصله ها

یک نفر آمد قرارم را گرفت

برگ و بار و شاخسارم را گرفت

چهار فصل من بهاران بود ، حیف

باد پاییزی بهارم را گرفت

اعتباری داشتم در پیش عشق

با نگاهی اعتبارم را گرفت

عشق یا چیزی شبیه عشق بود

آمد و دار و ندارم را گرفت ...

برای تو که ماندگاری

...

یادت هست من با این ... وارد وبلاگت شدم!

چه آرزوهایی داشتیم یادته؟ قبول کن پذیرش اینکه زندگیم داره نابود میشه اونم براحتی برام سخته کاش  من به قول تو احمق نبودم کاش بهتر می تونستم با خانوادم صحبت کنم که حالا اینطوری ازم سرد نشی. نمی دونم چی بگم  تو اگه با من نمونی دنیای منم تموم میشه من خیلی دوست دارم قلبم شکسته حالم خرابه دست پاچه از دست دادانت شدم نمی دونم چیکار کنم مثل یه نفر که داره غرق میشه اما تا چشم کار می کنه دوروبرش آبه گیر افتادم گیج شدم با من بمون لطفا!

چه شگفت انگیز!!!

این من که مردم همه مرا بدان میشناسند،از همه ی من های دیگرم با من بیگانه تر و ناشناس تر است.

دکتر علی شریعتی کتاب کویر

انگار از تو دل من در اومد این جمله،حکایت همچنان باقی است .

یادداشت

خیلی وقت میشه وبلاگ نویسی برام تکراری شده اما اینجا پر خاطرست.یادش بخیر

این روزا احساس نوستالوژیک و عقاید سهراب و نیما کاربردی تو زندگیم نداره چپ و راست زندگیم پر چاله چوله هایی شده که باید توش پول ریخت و پرش کرد بعدم با احتیاط روش قدم بزاری که یوقت دوباره توش گیر نکنی.

وای خدا چقدر مسخره شده این زندگیت از بس بهش خندیدم همه فکر میکنن خولم. به کدوم قسمتش دل خوش کنم؟گندش در اومده دیگه ...

باران

باران بهانه باران بود

تا چتر من احساس غربت نکند

نه سرو قدرت را می دانست نه چتر

که هر آنچه بود بودن و نبودن تو بود که با تو بودم و بی تو نبودم!

قانون زندگی

نشانی ام عوض نشده!

هنوز سمت شمال در همان اتاق سرد

فقط دیگر زندگی نمی کنم!

گرسنه

جمعی بودیم گرسنه دور هم 

چون سیر شدیم از هم دور شدیم

کاش از گرسنگی میمردیم!!!

مرد

مرد که باشی زیر بار درد خنده حماقت می شود

مرد که باشی اشکهایت حکایتی برای ریختن ندارد

مرد که باشی بغض آنقدر فشارت می دهد  که باد کنی

مرد که باشی درد بازیچه می شود

مرد که باشی ....

آبان

آبان بی آی بی کلاه چقدر خنده دار میشود

مهر

مهر هم گذشت و من یادم نبود بود و نبودم

تموم شد

...آه هستی جز تمنای تو نیست

آه لذت جز تماشای تو نیست

یک نفس دور از تو باشم مرده ام

زندگی جز مرگ در پای تو نیست...

غم یا شادی

اما از خدا گله دارم !

نمی دونی چه سخته پیش چشمات از خطر گفتن

نمی دونی چه تلخه عاشقونه از سفر گفتن

تو از من صبر می خواهی

کویرم ابر می خواهی

نمی تونم      نمی تونم                 نمی تونم

تو میدونی که بی تو از غروب جاده   دلگیرم

چه تقدیری خدایا من چرا بی همسفر میرم

بذار عاشقترین باشم برای لحظه ی آخر

اگرچه بی تو میمیرم

نمی مونم